معنی فر و شکوه

لغت نامه دهخدا

فر و شکوه

فر و شکوه. [ف َرْ رُ ش ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) فر و زیب. جلال و شکوه. بزرگی: پس لشکرگاهی عظیم به فر و شکوه بزد. (اسکندرنامه ٔ منثور).


فر و زیب

فر و زیب. [ف َرْ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) شکوه و زیبایی:
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.


فر

فر. [ف َ / ف َرر] (اِ) شأن و شوکت و رفعت و شکوه. (برهان):
سری بی تن و پهن گشته به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
ابوشکور بلخی.
به فر و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود پالاپال.
دقیقی.
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منجیک ترمذی.
ز دستور پاکیزه ٔ راهبر
درخشان شود شاه را گاه و فر.
فردوسی.
بقاش باد و به کام مراد دل برساد
مباد خانه ٔ او خالی از سعادت و فر.
فرخی.
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم
نه خوار گردد هر چیز کآن شود بسیار؟
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند.
فخرالدین اسعد.
تا به فر دولت او دشمنان را سپری کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه اسمش دگرسان شد.
امیرمعزی.
تخت تو تاج آسمان تاج تو فر ایزدی
حکم تو طوق گردنان طوق تو زلف سعتری.
خاقانی.
ز فر بزم تو دی بوددر نعیم بهشت
ز دست حادثه امروز میکشم تعذیب.
ظهیر فاریابی.
بدان فرزانگی وآهسته رایی است
بدانست او که آن فر خدایی است.
نظامی.
دو قرص نان اگر از گندم است اگر از جو
دوتای جامه اگر کهنه است اگر از نو
هزار بار نکوتر به نزد ابن یمین
ز فر مملکت کیقباد و کیخسرو.
ابن یمین.
- فر گرفتن، شکوه و شوکت بدست آوردن. شکوه و جلال یافتن:
از خرد بدگهر نگیرد فر
کی شود سنگ بدگهر گوهر؟
سنایی.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوسی همی شد هفت کشور.
عنصری.
ترکیب های دیگر:
- بافروبرز. بافروجاه. زور و فر. زیب و فر. فر کیان. فر یزدان. فر و نژاد. به آیین و فر بودن:
چو فرزند باشد به آیین وفر
گرامی به دل بر چه ماده چه نر.
فردوسی.
|| سنگ و هنگ. (برهان). ارج و سنگ. (صحاح الفرس). || نور، چه مردم نورانی را فرمند و فرهومند گویند. (برهان). پرتو. روشنی. تاب. تابش. تابداری. (ناظم الاطباء). || برازش و زیبایی و برازندگی و زیبندگی. (برهان):
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب.
رودکی.
هست چندانکه در این شهر نبات است و درخت
اندر آن خلقت فضل است و در آن صورت فر.
فرخی.
عارضش را جامه پوشیده ست نیکویی و فر
جامگان را ابره از مشک است و زآتش آستر.
عنصری.
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه ای که زیب و فر است.
خاقانی.
|| سیلاب. || پَر، اعم از پر مرغ خانگی و پر مرغان دیگر. (برهان). فر همای، شاید همان پر همای باشد. (از یادداشت بخط مؤلف):
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی.
فره. خره. فرهی. در فارسی جدید فرخ، فرخنده، فرخان و فرهی از همین ریشه است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).... خورنه، در زبان پهلوی خور و در فارسی فر شده است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 167). || داد و عدل و عدالت. || ریاست و فرماندهی. || استقلال. || سیاست و عقوبت. (ناظم الاطباء).


شکوه

شکوه. [ش ِ] (اِمص، اِ) ترس. بیم. هراس. خوف. (ناظم الاطباء). ترس و بیم. (غیاث) (از برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). ترسی ناشی از عظمت و جلال حریف و طرف مقابل:
از شکوه رفیع بزم تو شد
گونه ٔ آبی و ترنج اصفر.
مسعودسعد.
مرا به عشق تو می متهم کنند و رواست
وزین سخن نه شکوه است مرمرا و نه باک.
سوزنی.
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد.
خاقانی.
اگر بگریزی منهزم و... شکسته باشی و شکوه تو در دلها نماند. (تاریخ طبرستان).
از شکوه ولرز و خوف آن ندی
پیر دندانها بهم برمی زدی.
مولوی.
اندرین فتنه که گفتم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه.
مولوی.
بانگ میزد در میان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه.
مولوی.
- شکوه آمدن کسی را (در دل کسی)، رسیدن ترس و بیم در دل. به وحشت افتادن:
شکوه آمد اندر دلش زآن سپاه
به چشمش جهان گشت یکسر سیاه.
فردوسی.
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن آمد خلایق را شکوهی.
نظامی.

واژه پیشنهادی

حل جدول

فر و شکوه

فرهی

اورند

افرند


دارای فر و شکوه

فروزانفر


مجازاً فر و شکوه

کوکبه


شکوه

گله، شکایت، فر، عظمت، شکوه

فرهنگ فارسی هوشیار

فر

شان و شوکت و رفعت و شکوه فرار و گریختن

ترکی به فارسی

فر

فر

فرهنگ معین

شکوه

شکایت، ناله. [خوانش: (شَ یا ش وِ) [ع - شکوه] (اِمص.)]

معادل ابجد

فر و شکوه

617

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری